قلبی دارم خسته از تپیدن
مــــی گــــویــنــد ســـــاده ام !
مـــی گـــویـــنـــد تــــو مــــرا با یــک نــگــاه
یـــک لبـــــخـنـــد
بــه بــازی میـــــگیــــری !
مــــــی گـــــوینــــد تـــرفنــدهـــایت ، شـــیطنـــت هــــایت
و دروغ هایـــت را نمــــی فهمــــم
مــــــی گویند ســــاده ام !
اما مــــــــن فـــــقــــــط ساکــــــــتم
همیـــــــــن!
درد فرآوان دارم
و آنــــها ایــــن را نمـــــــیفــــهمنــــد !!
بعضی وقتا بعضی آدما بدون در زدن وارد زندگیت میشن ، انقدر خوبن که چشم باز میکنی میبینی یه فصلی از زندگیت شدن
باهات آفتابی میشن،
بعضی وقتام که دلت گرفته با تو می بارن
بدون اینکه بفهمی فقط دوستشون داری انقدر بودنشون تو لحظه هات پر رنگه که دوست داری همه عاشقانه هات براشون بنویسی
اینا همونایین که مثل خوابهای کودکی شیرینن اما حیف خیلی کوتاهن بدون ر زدن میان، یواشکیم میرن
اینا همون آدمایین که هیچ وقت تکراری نمیشن فقط با رفتنشون یه فصل سرد، خیلی سرد از زندگیت شروع میشه .
آدمهایی هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد
چگالی وجودشان بالاست.
افکار،
حرف زدن،
رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئی از وجودشان امضادار است.
فرقی نميكند كه دور باشند يا نزديك
بعد فاصله معنایی ندارد اينجا
یادت نمی رود
"هستن هایشان را."
بس که حضورشان پر رنگ است.
ردپا حک می کنند، اینها روی دل و جانت.
بس که بلدند "باشند".
این آدمها را، باید قدر بدانی.
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهای
بی امضایی که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است،
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ،
ﺍﺯ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﻯ ﺧﻴﻠﻰ ﺩﻭﺭ …
ﺍﺯ ﺗﻪِ ﻧﺴﺒﺖ ﻫﺎﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺟﺎیی ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ
ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ !!!
حتی وقتی نبود .بود
صدایش را که نمی شنیدم تمام دلم می لرزید و می شنیدم می لرزید
حتی وقتی نبود . بود
لحظه هایم را سرشار می کرد از بوی دلتنگی ، از بوی دلپذیر دلتنگی
بی او نه که بهار نباشدها ، بود بهار بود و دلشدگی هایش اما زرد بود بهار
درخت ، گل ، سپیدوارگی نداشت
وقتی نبود .بود
با همه بی ستارگی هایم
بگذریم .قصه ، بهانه نوشتن است و من . تلخم که نیست
نبود
نخواهد بود
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک ،
خنده میزد "شیرین"
تیشه میزد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس.
نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد
کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است .
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بینهایت زیباست.
آن که آموخت به ما درس محبت میخواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی.
تب و تابی بودت هر نفسی.
به وصالی برسی یا نرسی
دلم نه عشق میخواهد نه احساسات قشنگ
نه ادعاهای بزرگ نه بزرگ های پر مدعا.
نه خندیدن نه گریه کردن
نه برگشتن عشق کهنه نه اومدن یه عشق تازه
دلم میخواد یه گوشه دنج پیدا کنم. خـــــــــالی از هـــــمـــــــــه چیز. چشمامو ببندم و بخوابم.
خــــــوابه خـــــــــواب. شــایدم بخوام دیگه بـــــــــیـــــــــدار نـــــشـــــم.
در دامن صحرا بیخبر از دنیا
خوانده بگوشم میرفت نوای هستی را:
آنکه به نقش زمانه دل نبندد
نغمه ی عشق و هوای دل پسندد
این نوای آسمانی با که گویم گر ندانی
راز عشق جاودانی
از بیگناهی تو غرق گناهم من
تشنه ی دردم مهر ترا میخواهم من
خوش بود ای گل ناز ترا کشیدن
با قیمت جان روی مه تو دیدن
بُرده تابم تاب گیسو
کرده چهره چشم جادو
دیده یکسو آن دو گیسو
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد
آن چنانی که فقط
خاطره ای می ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه ی خود
جامه ی اندوه مپوشان هرگز
درباره این سایت