باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک ،
خنده میزد "شیرین"
تیشه میزد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس.
نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد
کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است .
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بینهایت زیباست.
آن که آموخت به ما درس محبت میخواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی.
تب و تابی بودت هر نفسی.
به وصالی برسی یا نرسی
شیرین ,عشق ,فرهاد , ,دل ,جان ,خواه با ,بود و ,نه توان ,باز این ,دل سرگشته
درباره این سایت